جوان آنلاین: از ارتحال روحانی مجاهد، شجاع، صریح اللهجه و شیرین سخن، زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین جعفر شجونی ۹ سال سپری شد. بازخوانی زندگی سیاسی وی، به واقع مروری بر مبارزات دینی هفت دهه از تاریخ معاصر ایران به شمار میرود. هم از این روست که تحلیل کارنامه اینگونه چهرهها اهمیتی دوچندان مییابد. از سوی دیگر تولید چنین یادمانهایی، ادای دِین به مبارزان دیرپای راه استقلال و آزادی این مرز و بوم است. مقال پی آمده، با چنین رویکردی به نگارش درآمده است؛ روحش شاد و یادش گرامی باد.
آغاز دهه ۳۰ ورود به میدان مبارزه
حجتالاسلام والمسلمین جعفر شجونی، انگیزه مبارزاتی را از دوره کودکی و نوجوانی با خویش داشت. چه بسا اعضای خانواده وی، با حکومت رضاخان یا احزاب وابسته به بیگانه - که در شهر فومن فعال بودند- در تقابل قرار داشتند. او با ورود به حوزه علمیه قم و آشنایی با جمعیت فداییان اسلام و رهبر آن شهیدسیدمجتبی نواب صفوی از آغازین سالیان دهه ۳۰، گویی گمشده خویش را یافت و بیدرنگ به آنان پیوست. تکاپویی که تا پایان حیات در تداوم آن تردید نکرد. سیدمرتضی حسینی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این باره مینویسد:
«حجتالاسلام والمسلمین شیخ جعفر شجونی از آن طیف چهرههای انقلابی بود که سابقه طولانی در مبارزات ضدرژیم پهلوی داشت. وی که به خاطر مبارزات ضد حکومتی در زمان پهلوی چندین نوبت بازداشت و زندانی شد، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در انتخابات نخستین دوره مجلس شورای اسلامی، به نمایندگی مردم کرج انتخاب شد. او که از اعضای برجسته شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز تهران، عضو شورای مرکزی حزب مؤتلفه اسلامی و دبیر کل جامعه وعاظ تهران بود، همواره در متن و بطن رخدادهای سیاسی قرار داشت و در میان فعالان سیاسی، به مواضع صریحش معروف بود. فعالیت سیاسی او از مبارزه با حزب توده در زادگاهش آغاز شد، آن نیز در شرایطی که اعضای این حزب در ادارات و نهادهای دولتی نفوذ بسیار داشتند، ولی آغاز فعالیت سیاسی جدی او به ابتدای دهه ۱۳۳۰ برمیگردد. به گفته شجونی در آن دوره هنوز مصدق سقوط نکرده بود. به دلیل بازگشت شیخ علیاکبر برقعی روحانی طرفدار حزب توده از کنفرانسی در خارج از کشور، گروهی از روحانیون و طلاب اعتراض کرده بودند. شجونی هم در حال سخنرانی بود که نیروهای رژیم پهلوی به این تجمع حمله کرده و براثر تیراندازی مأموران یک نفر شهید و عدهای مجروح شدند. او بازهم به سخنرانی خود ادامه داد تا با پرتاب گاز اشکآور، ناگزیر سخنرانی خود را قطع کرد و، چون حالش بد شد، از منبر افتاد! در نهایت به منزل آیتالله العظمی بروجردی رفت. شجونی همچنان به اعتراض خود ادامه داد. برخی آشنایی او با شهید سیدمجتبی نواب صفوی را به این سخنرانی نسبت میدهند، اما شجونی خود در باب آشنایی با نواب صفوی میگوید: مرحوم نواب آمده بودند قم. ما هم به استقبال شان رفتیم. ایشان میخواستند تشریف ببرند منزل مرحوم واحدی. آنان از نظر سلحشوری، حقگویی و حقجویی حرف اول را میزدند. با آنکه دستشان هم خالی بود و امکاناتی در اختیار نداشتند، خدا میداند افرادی که با مرحوم نواب به قم آمده بودند تا چه حد پاک و ارزشمند بودند... به هر حال پس از این دیدار، شجونی تحت تأثیر شخصیت شهید نواب قرار گرفت و عضو رسمی جمعیت فداییان اسلام شد. وی از فعالان این جریان محسوب میشد که به نمایندگی از این جمعیت و برای سخنرانی به شهرهای مختلف اعزام میشد. حتی در جریان دستگیری و زندانی شدن نواب صفوی در تحصن جمعی از روحانیان و اعضای فداییان اسلام در زندان قصر تهران مشارکت کرد. تا اینکه در مهر ۱۳۳۴، حکم دستگیریاش از سوی سرتیپ تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران، به اتهام عضویت در جمعیت فداییان اسلام صادر شد و شجونی در سوم بهمن ۱۳۳۴، بازداشت و در شعبه اول اداره دادرسی ارتش تحت بازجویی قرار گرفت. شجونی تقریباً دو ماه پس از بازداشت در اول فروردین ۱۳۳۵ و با گذاشتن وثیقه ملکی و دادن تعهد و التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران آزاد شد، اما همچنان به سخنرانیهای خود در انتقاد از حکومت پهلوی، به خصوص سیاستهای فرهنگی ادامه داد....»
آغاز نهضت امام، به مثابه انگیزهای افزون برای مبارزه
وقتی حجتالاسلام شجونی و اندکی، چون او در آغاز دهه ۳۰ مبارزات دینی خویش را آغاز کردند، همواره در پی دستگیریها و از سوی گزمههای حکومت با این سؤال مواجه میشدند: چرا مرجعیت سخنان شمار را نمیگوید و در حمایتتان نمیگیرد؟ با این همه دیری نپائید که با ظهور امامخمینی و برافراشتن پرچم نهضت اسلامی کار بر شجونی و اقران وی آسان شد، چه آنان در دور جدید مصاف با رژیم شاه، یک مرجع بزرگ را در رأس جهاد مقدس خویش میدیدند. حسینی در بخشی دیگر از مقال خویش در باب این موضوع آورده است:
«با آغاز مبارزات امامخمینی او نیز در این مسیر در کنار ایشان قرار گرفت. به دلیل سخنرانیهای تند، انتقادی و تبلیغات ضدشاه، از روحانیان برجسته تهران محسوب میشد. او در ماجرای فیضیه، به انتقاد از حکومت پهلوی و محکومکردن حمله مأموران به این کانون علمی پرداخت. او حتی به شهرهای دیگر، چون قزوین رفت و در مساجد آنجا علیه حکومت پهلوی سخنرانی کرد. ایراد این سخنرانیها و همراهیاش با امامخمینی، موجب شد تا بارها از سوی ساواک احضار، بازداشت، شکنجه و زندانی شود. شجونی در جریان تصویب قانون حمایت از خانواده در سال ۱۳۴۶ در جلسات هماهنگی واعظان تهران در موضوع واکنش به این قانون و همچنین نشستهای روحانیان مبارز تهران، حضور فعال داشت. پس از درگذشت آیتلله بروجردی نیز از حامیان مرجعیت امامخمینی بود. ساواک در گزارشی او را یکی از روحانیانی برشمرده است که دیگران را به حمایت از امامخمینی و مقابله با حکومت پهلوی دعوت و تحریک میکند. در نهایت در پی چنین گزارشهایی در سال ۱۳۵۲، برای چندمین بار به دلیل سخنرانیهای انتقادیاش بازداشت و به یک سال حبس محکوم شد. او در همین ایام، با سازمان موسوم به مجاهدین خلق آشنا شد و چندی نیز با آنان همکاری کرد، اما پس از آشنایی بیشتر با آنها در زندان، از ادامه همکاری با سازمان سرباز زد. شجونی پس از آزادی نیز به فعالیتهای خود در مبارزه با حکومت پهلوی ادامه داد تا باز هم در دی ۱۳۵۶ و آخرین بار در خرداد ۱۳۵۷ به علت اظهارات خلاف واقع و بدگویی و انتقاد از خطمشی سیاسی مملکت و دعوت مردم و اطرافیان به شورش و اغتشاش، دستگیر و زندانی شد. وی در نهایت در شش تیر همان سال آزاد، اما ممنوعالمنبر شد! با این حال، او باز هم سخنرانیهای انتقادی خود را ضدحکومت پهلوی ادامه داد. تا اینکه پس از هجرت امامخمینی به فرانسه برای دیدار با ایشان به آن کشور رفت و با پرواز انقلاب به کشور بازگشت....»
مسجد، بامها و حتی روی درختهای اطراف، پر از مردمی بود که برای شنیدن سخنان ما میآمدند!
همانگونه که در فراز پیشین اشارت رفت، شجونی در پی ظهور امامخمینی به عنوان پیشوای مواجهه با رژیم شاه، با تمامی توش و توان به میدان مبارزه آمد و در تهران و شهرهای گوناگون کشور، چراغ روشنگری و جهاد را برافروخت. وی در این مسیر با مشکلات و موانع فراوان مواجه شد، اما، چون پیشاپیش تمامی آنها را پیشبینی کرده بود، جمله تنگناها را پشتسر گذاشت! چنانکه خود در گفتوشنودی اذعان داشته است:
«فریادهای کوبنده مرحوم امامخمینی که آن روزها به ایشان میگفتند حاجآقا روحالله به ما دل و جرئت میداد. از وقتی ایشان مبارزاتشان را علنی کردند، دیگر کسی نمیتوانست به ما بگوید: مرجعتان ساکت است، چرا علمای بزرگ حرفی نمیزنند؟ شما چرا شلوغ میکنید؟ از آن به بعد علناً در تهران سخنرانیهایی میکردم که عواقبش از قبل معلوم بود. ساواک هم تمام حرفهایم را ضبط و پرونده میکرد. سه سال تمام ماه رمضانها را در مدرسه صدر، جلوی خان مسجد شاه سابق سخنرانی کردم. ساواکیها برق مسجد را قطع میکردند و من بدون بلندگو به حرفهایم ادامه میدادم! مسجد و روی پشتبامها و حتی درختها پر از مردمی بود که برای شنیدن حرفهای ما میآمدند. اواخر گاهی سخنرانیها تا سه ساعت هم طول میکشید! از وقتی امام پرخروش وارد میدان شد، ما هم از هیچ تلاشی فروگذار نکردیم و به دنبالشان راه افتادیم....»
۷ سال ممنوعالمنبر بودم و واقعاً با عسرت زندگی میکردم!
حضور طولانی در عرصه مبارزات، برای شجونی کمهزینه نبود. بر حسب اسناد و خاطرات آن زندهیاد، او ۲۵ بار دستگیر و زندانی و هفت سال ممنوعالمنبر شد و روزها و ماههای فراوانی را در مخفیگاههای تهران و شهرستانها گذراند! درگیری با نیروهای ساواک، برای او امری عادی و روزمره قلمداد میشد! وی حتی در برابر ترفندهای غیراخلاقی سازمان امنیت نیز از میدان به درنرفت و تا پیروزی نهضتی که خود در شکلگیری آن سهمی نمایان داشت به تکاپوی بیامانش تداوم بخشید. وی در واگویهای درباره دشواریها و محنتهای آن دوره خاطرنشان کرده است:
«هیچیک از مبارزان نمیدانستند که چه پیش خواهد آمد! تنها چیزی که میدانستیم این بود که وضعیت موجود ظالمانه و غیراسلامی است و باید تغییر کند. اگر در این مبارزه پیروز میشدیم که فبها اگر هم پیروز نمیشدیم، به وظیفه شرعی خود که مبارزه با منکرات بود، عمل کرده بودیم. به همین دلیل، هرگز ناامید نمیشدیم. درست مثل این است که الان سیل بیاید و ما پسربچهای را از وسط سیل نجات بدهیم! حالا این پسربچه ۵۰ سال دیگر قاچاقچی یا قاتل شد، تقصیرش متوجه ما نیست! وظیفه ما در آن لحظه، نجات جان یک انسان است. ما در آن وقت، وظیفهمان مبارزه با رژیم شاه بود و به اینکه نتیجهاش چه میشود، کاری نداشتیم! من ۲۵ بار دستگیر و زندانی شدم، هفت سال ممنوعالمنبر بودم و واقعاً با عسرت زندگی میکردم. گاهی از تهران فرار میکردم و میرفتم در کرمانشاه مخفی میشدم. گاهی هم دوستان با ترس و لرز به خانه ما میآمدند و کمک میکردند. من از جوانی دلم میخواست که غیر از طلبگی، یک جور کاسبی هم داشته باشم که محتاج به وجوه شرعیه و پول روحانیت نشوم. بارها ساواک مرا با پولهای کلان تطمیع کرد! یکبار به من گفتند: قرآنهای آریامهری را برای پادشاهان و رؤسایجمهور کشورهای اسلامی ببرم و پول خوبی میدادند! گاهی هم وعده زمین در گرگان و شمال را به من میدادند. من با اینکه واقعاً نیاز داشتم، هیچ وقت به این اباطیل اعتنا نکردم و به کار خودم ادامه دادم!....»
از ابراز عقیده، هیچ وحشتی به خویش راه نمیداد
حدیث پایمردی شجونی در دوران مبارزات، از زبان همرزمانش بس طولانی و جذاب است و مجال اندک این مقال، اجازه بازخوانی جمله آنها را نمیدهد. با این همه مروری بر خاطرات ابراهیم احدی وزیر دادگستری شهید محمدعلی رجایی - که خواهرزاده ناهمفکر او نیز هست- در این مقام مفید مینماید:
«پدربرزگ من، از اول هم ملا و واعظی بود که در عین حال، به کار کشاورزی اشتغال داشت. مثل روحانیون دیگر نبود که زندگی خودشان را از راه ارائه خدمات شرعی اداره کند. آن سالهایی که من در مدرسه ابتدایی فومن تحصیل میکردم، مرحوم آقای شجونی در حوزه علمیه قم درس طلبگی میخواندند و با افکار سیاسی مرحوم نواب صفوی آشنا شدند. دایی من، نگاه سیاسی خاصی داشت و البته به آن هم اعتقاد داشت. از گفتن و ابراز عقیده هم هیچ وحشتی به خودش راه نمیداد. آنچه را که قبول داشت، بیترس و نگرانی بیان میکرد. تا آخرین روزهای زندگیشان هم در هیئت مؤتلفه بودند و بر همان عقایده باقی ماندند. من معتقدم به مسیری که میرفتند، اعتقاد داشتند. در فضای خانوادگی و فامیلی ما از مباحث سیاسی دور بودیم. خانواده که میگویم، بیشتر منظور خواهران و برادران خودم است. ما راجع به مسائل سیاسی، هرگز با ایشان صحبت نمیکردیم. ممکن بود دایی من درباره موضوعی حرفی زده بوده باشند و یک نفر در آن مورد نظری میداد، ولی در ادامه بحثی نمیکردیم. در خانواده همه ما بسیار با ایشان صمیمی بودیم. هیچ کسی ایشان را به خاطر اعتقاد سیاسیشان، مورد انتقاد قرار نمیداد. ایشان عقیدهای داشتند و ما هم به عقیدهشان، احترام میگذاشتیم و البته بسیار هم دوستش داشتیم. ایشان در زندگی خصوصیاش هم این شوخ طبعی را داشت... بعدها در جلسه رأی اعتماد به من هم وقتی در دفاع از من بلند شد و سخن گفت، به شوخی اظهار داشت: این آقا عیب بزرگی دارد، آن هم اینکه خواهرزاده من است! من این مطلب را بهخاطر میآورم، ولی نمیدانم در جلسات ثبت شده است یا نه؟ شاید آقای شجونی به خاطر اینکه دایی من بوده از من دفاع کرده و میل داشته من از طرف او در حاکمیت حضور داشته باشم، ولی من از فکر داییام تا به امروز خبری ندارم! حدس و گمانی هم نمیتوانم بزنم....»
یکی از اطرافیان طالقانی به او پیشنهاد کرد که «کت و شلواری» شود!
حضور ممتد «شیخ» در عرصه مبارزات، موجب شده بود که از فعالان این عرصه، شناختی واقعی و دقیق یابد. یکی از چهرههایی که شجونی به درازای دهههای متمادی با وی مراوده نزدیک داشت، زندهیاد آیتالله سیدمحمود طالقانی بود. وی در روایتهای خویش از مشکلات آن عالم مجاهد در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ماجرایی شگفت را به تاریخ سپرده است:
«یکبار آیتالله طالقانی به من زنگ زد و فرمود: شجونی، بیا مرا از دست این احمد علی بابایی نجات بده! رفتم و دیدم علی بابایی یک بقچه آورده که داخل آن کت و شلوار است و به آقای طالقانی اصرار میکند، لباس آخوندی را دربیاور و کت و شلوار بپوش! نمیدانم چه پیش آمده و به کدام خواستهاش جواب درستی نداده بودند که از دست روحانیت و امام عصبانی بود! خلاصه آن شب، سر سفره شام تا توانستیم سر به سرش گذاشتیم که مرد ناحسابی! عقل هم برای آدم چیز خوبی است، این دیوانهبازیها چیست که درمیآوری؟ توقع داری آقای طالقانی بعد از عمری روحانی بودن، این لباس را در بیاورد و کت و شلوار بپوشد؟ البته علی بابایی آدم بدی نبود، ما با هم خیلی سابقه داشتیم، منتها تند بود و گاهی کارهای عجیب و غریب میکرد! میدانید که از سربند اعلامیه خودسرانه او در ۲۱ بهمن، آقای طالقانی از دستش خیلی عصبانی شد! از طرف دفتر ایشان اعلامیه داده بود که مردم در خانههایشان بمانند، در حالی که امام خمینی حکومت نظامی را تحریم کردند و دستور بیرون آمدن مردم را دادند... رفتار دولت موقتیها هم با آقای طالقانی خوب نبود. در این مورد به خاطرهای اشاره میکنم. یک رفیقی داشتیم به نام حاجمحمد شانهچی که پس از انقلاب در دفتر ایشان کار میکرد. این فرد، گرایشاتی به مجاهدین داشت و با روحانیت هم خوب نبود. با این همه بعد از انقلاب به من گفت: شجونی، میدانی که من با آخوندها خوب نیستم، اما دردشان بخورد به سر این بلا نسبت روشنفکرانی که آمدهاند در مصدر کار! هر چه توصیه و پیغام از طرف آقای طالقانی برای اینها میبرم، اصلاً محل نمیگذارند... واقعیت این است که آقای طالقانی از اعضای دولت موقت دلخوریهایی داشت. این پس از انقلاب از لحن برخی از سخنانش معلوم بود....»
از پیروزی انقلاب تا رحلت
پیشکسوت انقلاب اسلامی، پس به بار نشستن مبارزاتش تا هنگام وداع با جهان، همچنان در صحنه سیاست حاضر بود و در ادوار خطیر، به ایفای نقش در حراست از نظام جمهوری اسلامی میپرداخت. چنانکه سیدمرتضی حسینی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در تحقیق خویش این مهم را از نظر دور نداشته است:
«با پیروزی انقلاب اسلامی، حجتالاسلام شجونی مانند تمام انقلابیون، مشغول مشارکت در مدیریت امور کشور شد. او در تاریخ ۲۳اسفند ۱۳۵۷ و با حکم امامخمینی، ضبط و محافظت از اموال خاندان پهلوی را در شهر کرج و حومه بر عهده گرفت. وی به عنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامی کرج، مسئول حراست از کاخ شمس پهلوی در کرج شد. چندی بعد نیز با آغاز رقابتهای انتخاباتی نخستین دوره مجلس شورای اسلامی، از حوزه کرج نامزد و به نمایندگی این شهر برگزیده شد. شجونی یکی از صریح اللهجهترین افراد جامعه روحانیت مبارز به شمار میرفت که مواضع خود را بدون هیچ ملاحظه سیاسی، نسبت به افراد مختلف و حتی همفکران خود در جامعه روحانیت ابراز میکرد! خودش در گفتوگویی از این ویژگی، تحت عنوان روحیه سلحشوری و رکگویی و حقگویی و حقجویی یاد کرده است. در نهایت حجتالاسلام والمسلمین شیخ جعفر شجونی، در ۸۴ سالگی و به علت عارضه قلبی در بیمارستان فیروزگر تهران بستری شد و در روز یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵ درگذشت. پیکر این روحانی مبارز بنا به توصیه رهبر معظم انقلاب اسلامی، در امامزاده صالح تهران آرام گرفت....»
پیشکسوت انقلاب اسلامی و «پیامی از تاریخ»
سرانجام شادروان شجونی در یکی از واپسین مصاحبههای خویش، در باب آفاتی که نظام جمهوری اسلامی این میراث گران مجاهدین اعصار و سدهها را تهدید میکند، به بیان نکات مهم پی آمده پرداخته است:
«من زیاد تاریخ میخوانم، مخصوصاً تاریخ مشروطه را زیاد مطالعه کردهام. دلیل شکست یا دست کم عدمتوفیق این نهضتها این بوده که بالای سر این حرکتهای دینی و ملی، یک ولیفقیه و مرجع قدرتمند وجود نداشته و نهایتاً احزاب و گروهها به جان هم افتادهاند و نهضتها را به باد دادهاند! شهدای مشروطه، آدمهای بسیار بزرگی بودند. ما نظیر آیتالله شیخ فضلالله نوری، شیخ محمد خیابانی، ثقهالاسلام تبریزی، ستارخان، باقرخان و... را در تاریخ زیاد نداریم. آنها واقعاً آدمهای مخلصی بودند. پس چرا از انقلاب مشروطه، رضاخان و محمدرضا و ساواک درآمدند؟ چون رهبر قدرتمندی مثل امامخمینی نداشتند. البته که آگاهی عمومی جامعه هم در حدودی که در سال ۱۳۵۷ انقلاب کردند، نبود. برای همین است که باید با چنگ و دندان، این نظام را نگه داریم و در رفع عیوبش بکوشیم. باید آفتهای این درخت را از بین ببریم که آفت به ریشه نزند. مهمترین این آفتها عبارتند از: تقدم اراذل و تأخر افاضل. جلوافتادن آدمهای بیریشه و بیخانواده! اینکه آدمهای فاضل و باشخصیت و درستکار و امین و... خانهنشین شوند و آدمهای بیسواد و بیشخصیت و دروغگو، مصدر امور قرار بگیرند. آفت بعدی، بزرگ کردن حواشی و جزئیات و غفلت از اصول و مبانی است. ظلم به مردم، تعدی به بیتالمال، فامیلبازی، رشوه، ربا و... نباید مانند خوره به جان انقلاب بیفتد. انقلاب ما با همه عظمتش، از این آفات در امان نیست و اگر غفلت کنیم ضربه میخوریم. همه وظیفه دارند تا مراقبت کنند....»